مطالب ادبی

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

وامق و عذرا

در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره کوچک شامس حکومت مي کرد. اين پادشاه فرمانروايي خودکامه و ستمگر بود، اما به آباد کردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا کرد که يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند. در شهر شامس که همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي کرد. فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يک نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري کرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديک شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته سرايندگان رود برداشته اند به نيک اختري راه برداشته اند و تا يک هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاکم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد دل در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد. حاکم شبي به خواب ديد که درخت زيتوني

 

بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حرکت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد که کارهاي بزرگ کند. چنين روي نمود که پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد که هر آن گه او بوي و رنگ آمدي چون بر گل و مشک تنگ آمدي چون از جامه آن ماه برخاستي به چهره جهان را بياراستي نامش را عذرا نهادند چون يک ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان کودکي يکساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود که هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد. به نيزه که از جا برداشتي به پولاد تيز بگذاشتي بسي برنيامد که به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت که از آموختن علم بيشتر بي نياز شد. فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به کشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي کرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود که هر زمان از کوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان

 

روي نمود که مادر وامق که نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت که نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد کنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ کام نداشت و گفته اند: زن بد اگر چون مه روشن است مياميز با او که اهرمن است. هر آن مرد کو رفت بر راي زن نکوهيده باشد بر رايزن براي زن اندر ز بن سود نيست گر آتش نمايد بجز دود نيست اين زن سنگدل و خيره روي و کارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و کينه وري به وامق مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي کرد که سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نکرد و به خود گفت: همان کسي که جان داد روزي دهد چو روزي دهد دلفروزي دهد وامق چندگاهي درنگ کرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا کند، و چون فهميد که نامادريش قصد کرده که او را به زهر بکشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان جهانديده و کارديده بسي پسنديده اندر دل هر کسي روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه کرد و به وي چنين گفت: کاي پرهنر يار من تو آگاهي از گشت پرگار من و نيز مي داني که زن پدرم چگونه کمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام کنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه

 

مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از کسي برگردد چاره گري نمي توان کرد. رأي من اين است که بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يک گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادکامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي کرد. من همسفرت مي شوم تا شريک رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز به کشتي نشستند هر دو جوان شده شان سخنها ز هر کس نهان پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از کشتي پياده شدند و به شهر درآمدند. به هنگامي که وامق از کنار بت شهر مي گذشت عذرا را که از بتکده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد که نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه! دل هر دو برنا برآمد به جوش تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش از آن که ز ديدار خيزد همه رستخيز برآيد به مغز آتش مهر تيز عذرا به اشاره دست مادرش را که در آن نزديک ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود که دقيقه اي چند درنگ کرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد. وامق نيز به کار خويش درماند و به

 

خود گفت: دريغ که بخت بد مرا به حال خويش رها نمي کند. چه پتياره پيش متن آورد باز که دل را غم آورد و جان را گداز که داند کنون کان چه دلخواه بود پري بود يا بر زمين ماه بود. چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشکباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در کن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت: نگه دار فرهنگ و راي روان بر اين دلشکسته غريب جوان ز بيدادي از خانه بگريخته به دندان مرگ اندر آويخته از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود که مادرش شاه را از حال وامق آگاه کنداما چون ياني وعده اش را فراموش کرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار کرد و گفت: به شامس به زنهار شاه آمده است بدين نامور بارگاه آمده است يکي نامجوي به بالاي سرو بنفشه دميده به خون تذرو شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديک بتکده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان کرد که شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم کرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در کاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و بدو گفت کام تو کام منست به ديدار تو چشم من روشن است سوي خانه و شهر خويش آمدي خرد را به فرهنگ بيش آمدي در اين هنگام ياني در حالي که دست عذرا را در دست

 

گرفته بود وارد مجلس شد، و همين که وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي که از آب به خاک افتاده باشد دلش تپيد. فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يکدگر، دانست که آن دو به هم دل باخته اند. همي ديد دزديده ديدارشان ز پيوستن مهر بسيارشان عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار کرد که او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق کرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند که ديدي که هرگز جواني چنوي به گفتار و فرهنگ بالا و روي بگفتند هر گز نه ما ديده ايم نه از کس به گفتار بشنيده ايم به بخت تو اي نامور شهريار به دست تو انداختش روزگار آن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيکو و شايسته آماده کردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي کرد که بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد که شاه خواست عذرا را که چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل کند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد که با فرزند تو مبارزه کنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم که آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است که زور و بازوي مرا بيازمايد اگر دشمني هست پرخاشجوي سزد گر فرستي مرا پيش اوي چو من برگشايم به ميدان عنان بکاومش ديده به نوک ستان ببيند سر خويش با خاک پست اگر شير شرزه

 

است يا پيل مست شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خواند از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند که در دل وامق چنان اثر کرد که به جايگاه خاص خود رفت، رو به ‌آسمان کرد، و به زاري گفت: اي داور دادگر گواه تو بر من به دل سوختن به مغز اندرون آتش افروختن غمم کوه و موم اين دل مهرجوي چگونه کشم کوه را من به موي شکسته است و خسته است اندر تنم به رنج دل اندر همي بشکنم تو مپسند از آن کس که بر من جهان چنين تيره کرد آشکار و نهان مرا بسته دارد به بند نياز خود آرام کرده به شادي و ناز ستاره تو گفتي به خواب اندرست سپهر رونده به آب اندرست چون عمر روز به آخر رسيد و تاريکي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي که خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار کرده،چه خوش باشد که به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت. فلاطوس يکي از بزرگان دربار فلقراط بود که همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانکه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي کرد. اما چنان روي نمود که شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به کار و ديدار او آگاه شد که بسي آزمودند کارآگهان چنين کار هرگز نماند نهان فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش کرد؛ و به عذرا چنين گفت: اندر جهان بلا به تر از هر زني در زمان تو اندر جهان از چه تنگ آمدي که بر دوره خويش ننگ آمدي به يک بار شرمت برون شد ز چشم ز بي شرمي خويش ناديدت خشم چنان شد که شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و

 

او را به سختي ملامت کرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد که از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ که به دخترش کرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين کرد، گريست و به درد گفت: که در شهر خويش اندرين بوستان چنانم که در دشت و شهر کسان سراي پدر گشته زندان من غريوان دو مرجان خندان من همي کند آن گلرخ نورسيد همي خون چکانيد بر شنبليد همي گفت اي بخت ناسازگار چرا تلخ کردي مرا روزگار آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب به طوفان چنين گفت کاي بد نشان شده نام تو گم ز گردنکشان مگر خانه ديو آهرمن است که تخم تباهي بدو اندر است شما را فلقراط بنواخته است به کاخ اندرون جايگه ساخته است و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت که پذيرفت وامق روشن خرد که هرگز به عذرا به بد ننگرد دل وامق و عذرا از ستمي که از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد که دلدارش را به ستم از او دور کرده اند. همي کرد در خانه در دل خروش تو گفتي روانش برآمد به جوش گشاد از دو مشکين کمندش گره ز لاله همي کند مشکين زره همي گفت وامق دل از مهر من بريد و نخواهد همي چهر من کسي را چيزي بود آرزو بجويد ز هر کس بگويد که کو بيامد کنون مرگ نزديک من به گوهر شود جان تاريک من تن وامق اندر جهان زنده باد برو بر شب و روز فرخنده باد چون من گيرم اندر دل خاک جاي روان بگذرانم به ديگر سراي دلش باد خر به سوي دگر به از من روي و به موي دگر باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي که دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن کشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره کيوس خريد و دمخينوس که کارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز که از گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناکامي درگذشت.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در پنج شنبه 22 مرداد 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,وامق و عذرا,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 12:56 توسط آزاده یاسینی